حرفی دارم اینجا...
هر کسی گمشده، گمشدههای خودش را دارد؛ ویژهی خودش؛ و از بخت بد، این گمشدنیهایی که میگویم چیزهایی نیستند که قل بخورد برود زیر تخت، قایم شود پشت شوفاژ، یا در جیب لباس زمستانی جا بماند تا زمستان بعد...
کسی زبانش را گم میکند؛ و کسی شعرش، احساسش، شادیش، خدایش، اصلا خودش را گم میکند؛ و این جا اگر میگویم زبان، نه آن زبانی است که عرفا همه متفقیم بر تعریف آن. منظورم دقیقا همان زبانِ خاصِ خودش هست. اگر میگویم خدا، همان خدای خاص خودش هست...
از کبری و صغرای جستجو و یافتنش بگذریم... حوصلهاش را ندارم...
اما حرفی دارم اینجا...
گمشدهها، گمشدههای حقیقی، همیشه برای پیدا شدن نیستند، به نظرم اشکالی هم ندارد اگر هیچگاه پیدا نشوند؛ مهم، آن تلاشی است که باید اتفاق بیافتد؛ اما اگر حسب اتفاق دیدی یکی از گمشدههایت را در وجود آدم دیگری پیدا کردی، یقین بدان که خودت را فریب دادهای تا آنچه را که در جستجوی آن هستی، زودتر به دست آورده باشی. چگونه میشود چیزی که خاص خود آدم است، در وجود آدم دیگری باشد؟ آمدیم و آن بندهی خدا، همان را گم کرد...
حالا چیزی گم کردهام...
گندمِ ممنوعی انگار، سیبی...
تـــ..وهم!